خانه / بایگانی برچسب: شهید حسن باقری

بایگانی برچسب: شهید حسن باقری

مسئولین، یک روز در کنار زلزله زده ها و مستضعفان زندگی کنند!

 

 

داستانک:

جلسه فرماندهان ارتش و سپاه در پشت جبهه تشکیل شد.

ابتدای جلسه جوانی حدودا ۲۳ ساله برخاست و کولر را خاموش کرد.  گفت به یاد رزمنده که در خط مقدم و زیر آفتاب داغ می جنگند.

 

آن جوان ۲۳ ساله، نابغه و اعجوبه دفاع مقدس، شهید حسن باقری بود.

 

این گفتمان انقلاب است. این مفهوم عدالت است؛ که هیچوقت فرمانده و مسئول به خودش اجازه نمی دهد که در رفاه باشد، ولی نیروهای تحت امرش در سختی باشند.

 

شاید هم اکنون نیز مسئولین این کار را انجام داده اند و ما خبر نداریم،

اما شایسته و لازم بود که وقتی زلزله به وقوع پیوست، مسئولین کشور بخاری های منزل و محل کار خود را خاموش می کردند.

آن وقت می فهمیدند که زلزله زده ها در سرما چه می کشند.

واقعا نمی شود که مسئولی در خانه ای ۲۰ میلیاردی زندگی کند، و درک کند که مستضعفین چه می کشند.

مثل این است که همین الان که ما در جای گرمی هستیم وقتی از کارتن خواب ها صحبت به میان آمد، بفهمیم آنها چه حالی دارند.

 

داستانی تاریخی است که نقل می کنند شخص مرفهی (که ظاهرا فرح پهلوی بوده است)، از جایی رد می شد. دید مردم دارند از علف های روی زمین می خورند.

پرسید: چرا مردم علف می خورند؟

گفتند: به خاطر اینکه نان ندارند بخورند.

او هم گفت: خوب اگر نان دارند، به جایش بیسکوییت بخورند!

 

چنین شخصی نمی تواند که وضع مردم را درک بکند.

گفتمان انقلاب این است که یک مسئول باید وضع زندگی اش از عموم مردم پایین تر باشد.

شهید حسن باقری

شهید حسن باقری

آشنایی من با شهید حسن باقری قبل از عملیات خیبر در دو  کوهه صورت گرفت. قبل از این آشنایی من فقط نام ایشان را با عنوان فرماندهی سخت گیر و عصبانی از نیروها و یا کادر بعضی از گردانها شنیده بودم.

سه ماه قبل از عملیات خیبر وقتی عازم دو کوهه شدیم برادری با لباس مرتب نظر من را به خود جلب کرد. کم کم در عرض چند روز محبت ایشان در قلب من جا گرفت و اینکه دیگر برادران ایشان را به عنوان فرمانده چنین و چنان معرفی نموده بودند، بنده در ایشان چنین چیزی نمی دیدم.

یک شب که قرار بود شام بخوریم، نمی دانم چطور شد که من به یاد حسن باقری افتادم. بی اختیار جهت دعوت او به شام به اطاق ایشان رفتم. در را چند بار زدم چون جوابی نشنیدم در را باز کرده و با صحنه عجیبی که الان هم موهایم سیخ می شود مواجه شدم. شهید باقری نان هایی را که نیروها اسراف کرده و دور ریخته بودند و به خاطر گلی بودن زمین نان هم گلی شده بود جدا نموده و تمیز می کرد و می خورد. بی اختیار اشک از چشمهایم جاری شد.

 

شهید وقتی این حالت را از من دید، به سرعت خودش را مرتب نمود و از من سوال کرد با من کاری دارید؟ در جواب گفتم: آمدم که با ما شام بخورید. گفت: من شام خورده ام ولی برای چای به اطاق شما می آیم.

**منبرک**