خانه / بایگانی برچسب: خاطره شهدا

بایگانی برچسب: خاطره شهدا

هیچ وقت پپسی نمی خورد

 

(به بهانه ۱۵ مرداد سالروز شهادت شهید عباس بابایی)

خلبان آزاده تیسمار اکبر صیاد بورانی هم دوره ای خلبان شهید سرلشگر عباس بابایی می گوید:

بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و … که در آن زمان موجود بود …

 چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که نوشابه ی دیگری خرید است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با هم تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت:

-حالا نمی شود شما نوشابه ی دیگری بخورید؟

گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟

سرانجام با اصرار من آهسته گفت :

-کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند

به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم.

جهت نیاز به مطالعه ۱۵ داستانک از شهید بابایی اینجا را کلیک نمایید

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 اولین انتشار: ۱۳۹۲/۰۵/۱۳

۲ خاطره از شهید رجایی

 

(به بهانه ۸ شهریور ، سالروز شهادت شهید رجایی و باهنر)

داستانک ۱:

یک‏بار در حین پرسش و پاسخ مسؤولان، با شنیدن اذان ظهر، خطاب به حضار و جمع گفت: اگر خبر داده باشند برای مدت بیست دقیقه ضرورت دارد ارتباط تلفنی با مرکزی برقرار کنم، آیا اجازه هست که همین جا صحبت را متوقف و ادامه آن را به بعد از تلفن موکول کنیم؟ حاضران که از پیشنهاد غیرمنتظره شهید رجایی غافل گیر و شگفت‏زده شده بودند، گفتنداختیار دارید. بله قربان!

 او گفت: هم‏اکنون دستگاه بی‏سیم الاهی (اذان) خبر از انجام فریضه ظهر داده است. ما فعلاً وظیفه داریم با اقامه نماز، این ارتباط را برقرار کنیم.

 سپس بدون تکلف، لحظه‏ای بعد در برابرنگاه ناباورانه حضّار، با جمعی به نماز ایستاد و این تکلیف الاهی را سروقت انجام داد.

داستانک ۲:

پیش از انقلاب، یک‏بار او را دیدم که برای خرید میوه، از خیابان ایران به میدان ژاله (شهدا) می‏رفت.

گفتم: برای خریده میوه چرا این همه راه می‏روی؟ گفت: آن‏جا دوستی دارم که دکّه‏دار و میوه‏فروش است.

همراهش تا همان‏جا رفتم و دیدم این بزرگوار بعداز خوش و بش کردن با میوه‏فروش، دور ازچشم او، میوه‏های له شده و معیوب را در پاکت می‏ریزد.

 تعجب کردم و برای کمک به او، چند میوه خوب و سالم را در پاکتش ریختم، امّا ایشان بی‏آن‏که میوه فروش متوجه شود، آن‏ها را از پاکت در آورد و به جای آن‏ها، میوه‏های معیوب را در پاکت ریخت! بعد از پرداخت وجه در بین راه پرسیدم: قصه چه بود؟ اول چیزی نخواست بگوید، اما در برابر اصرارم گفت: این مرد دو پسر داشت. یکی در جریان مبارزه شهید شد و دیگری اکنون در زندان به سر می‏برد. ما و برخی از دوستان در طول هفته، بی‏آن که او بداند، به قصد کمک به این پدر تنها و دلسوخته، از ایشان به این شکلی که دیدی میوه می‏خریم

خداترسی شهید نواب صفوی

 

(به بهانه ۲۷ دی سالروز شهادت شهید نواب صفوی (

عَنِ الْهَیْثَمِ بْنِ وَاقِدٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام یَقُولُ :

مَنْ خَافَ اللَّهَ أَخَافَ اللَّهُ مِنْهُ کُلَّ شَیْ‏ءٍ وَ مَنْ لَمْ یَخَفِ اللَّهَ أَخَافَهُ اللَّهُ مِنْ کُلِّ شَیْ‏ءٍ.

از امام صادق (علیه السلام) که مى‏فرمود:

هر کس از خدا ترسد، خدا هر چیز را از او بترساند؛ و هر که از خدا نترسد، خدا او را از هر چیز بترساند

منبع: اصول الکافی / ترجمه کمره‏اى، جلد ‏۴، صفحه : ۲۱۱

دلیل آنکه برخی از بزرگان از قدرتهای مادی ترسی ندارند ؛ این است که خدا برایشان بزرگ است

یکی از این مردان بزرگ شهید نواب صفوی است او در آخرین لحظات عمر شریفش با کمال شجاعت  بعد از آنکه سرهنگ از او  پرسید: «اگر خواسته ای دارید بگویید؟»

و او تقاضای آب برای غسل شهادت نمود. آب سرد بود, نواب خمشگین بر سر سرهنگ بختیار فریاد زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما میپرد و تو و امثال تو فکر میکنند که ترسیده ایم. اما مهم نیست. خدا آگاه است که لحظه به لحظه اشتیاق ما به شهادت بیشتر میشود »

رهبر فداییان یارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت:

«خلیلم, محمدم, مظفرم, زودتر آماده شوید, زودتر غسل شهادت کنید, امشب جده ام فاطمه زهرا (سلام الله علیها) منتظر ماست.»

 

 پس از غسل شهادت به نماز ایستاد. افسران و درجه داران با ناباوری به آنان نگاه میکردند. دستان به قنوت رفته اش حریم آسمان مناجات بود.

جهت نیاز به مطالعه ۲۰ خاطره ی کوتاه از شهید نواب صفوی  اینجا را کلیک فرمایید

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

داستانی از عشق و ارادت شهدا به امام حسین

 

(به بهانه محرم )

داستان۱:

گلوی بریده حضرت علی اصغر علیه السلام

گفت:

«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».

 تعجب کردیم. بعد گفت:

«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:

آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

مشخصات شهید: سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی-فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه از لشکر ۵ نصر

 

داستان۲:

مداح بی سر

هم مداح بود هم شاعر اهل بیت

می گفت:

« شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»

بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.

 سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.

راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی

مشخصات شهید: حاج شیرعلی سلطانی   مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد  علیه السلام  فارس  محل دفن: کتابخانه مسجد المهدی شیراز

 جهت نیاز به مطالعه ۲۰ داستان کوتاه از عشق شهدا به امام حسین اینجا را کلیک نمایید

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

خاطره ای از اوستا عبد الحسین برونسی

 

(به بهانه ۲۵ اسفند سالروز شهادت شهید برونسی)

 

۲خاطره از اوستا عبد الحسین برونسی از زبان همسر بزرگوارش

 

پسرم از روی پله ها افتاد.دستش شکست.

بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.

از خانه دوید بیرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.

تا من رسیدم بهش،یک تاکسی گرفت.

درآن لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.

 

***********************

 

جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت.

به شوخی ادامه دادم:

بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.

شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت:

این رو هم بگذار روی جهیزیه ی  فاطمه

فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریده‌ایم، غیراز پارچ

 

 برگرفته از کتاب سالکان ملک اعظم ۲ «منزل برونسی»

 

جهت نیاز به مطالعه ۱۵ خاطره از شهید برونسی اینجا را کلیک فرمایید

 

خاطره ای از سردار خیبر شهید حاج ابراهیم همت

 

(به بهانه ۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید همت)

۲ خاطره از سردار خیبر

 

سر تا پاش‌ خاکی‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما.

 دو ماه‌ بود ندیده‌ بودمش‌.

 ـ حداقل‌ یه‌ دوش‌ بگیر، یه‌ غذایی‌ بخور. بعد نماز بخون‌.

سر سجاده‌ ایستاد. آستین‌هاش‌ را پایین‌ کشید و گفت‌ «من‌ با عجله‌اومده‌م‌ که‌ نماز اول‌ وقتم‌ از دست‌ نره‌.»

کنارش‌ ایستادم‌. حس‌ می‌کردم‌ هر آن‌ ممکن‌ است‌ بیفتد زمین‌. شایداین‌جوری‌ می‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌.

***********************

قلاجه‌ بود و سرمای‌ استخوان‌سوزش‌.

 اورکت‌ها را آوردیم‌ و بین‌ بچه‌هاقسمت‌ کردیم‌. نگرفت‌.

گفت‌:

 «همه‌ بپوشن‌. اگه‌ موند، من‌ هم‌ می‌پوشم‌.»

تا آن‌جا بودیم‌، می‌لرزید از سرما.

منبع :  کتاب « همت » از مجموعه کتب  یادگاران

 

 

جهت نیاز به مطالعه ۱۵داستان از شهید همت اینجا را کلیک فرمایید

**منبرک**