خانه / بایگانی برچسب: خاطرات شهدا

بایگانی برچسب: خاطرات شهدا

فرمانده ای که در حج هم فرمانده بود

 (به بهانه ۲۷ آبان سالروز شهادت سردار رشید اسلام ، حاج مهدی زین الدین)

22داستانک:

مادر شهیدان مهدی و مجید زین الدین می گوید:

دو نفر از علما پس از شهادت بچه‏ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.

 کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می‏کند، بعد از اتمام می‏آیند می‏نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می‏کردند .

 در عالم خواب بیداری، می‏بینند آقا مهدی روبرروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّه‌ای هم به دنبالش بودند.

می‏گویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟

گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خوانده‌ام در این جا فرماندهی این ها را به من واگذار کرده‌اند.»   [دیدار  آشنا شماره  ۲۹ با اندکی تفاوت]

اولین انتشار ۲۷  آبان ۱۳۹۴

حر انقلاب

(به بهانه ۱۱ آبان، سالروز شهادت حر انقلاب؛ طیب حاج رضایی)

11امام صادق علیه السلام میفرمایند: الحرُّ، حرٌ علی جمیعِ أحوالِه…

 انسان آزاده، در همه حال، آزاده است… [الکافی، ج‏۲، ص: ۸۹]

داستانک:

بارها به جرم چاقوکشی به زندان افتاده بود و یک بار هم به بندرعباس تبعید شده بود.

در مراسم جشن تولد پسر محمدرضا پهلوی، تمام چهار راه مولوی را تا شوش، فرش کرد و طاقِ نصرت بست.

 به دلیل اقداماتی که در ۲۸ مرداد به نفع تاج و تخت انجام داد، همواره مورد توجه محمدرضا پهلوی بود و حتی از شاه، یک طپانچه هدیه گرفته بود.

با این حال، او را «حرّ» خواندند؛ زیرا در دل عشق حسین علیه السلام داشت و سرانجام از لشگر یزید، به بیرق امام حسین پناه برد.او در اواخر سال ۴۱، دچار تحولی درونی شد و دوستان و آشنایانش، بارها از او شنیدند که می گفت: «خدایا پاکم کن، خاکم کن»

ویژگی خاص مرحوم طیب که همه دوستانش بر آن متفق بودند، انسانیت و لوطی گریِ او بود؛ به گونه ای که وقتی به شهادت رسید، خانواده های بسیاری که تحت سرپرستی او بودند، دچار مشکل شدند.

دسته طیب، بزرگترین دسته عزاداری در تهران بود. دسته سینه زنی او در شوش و خراسان حرکت می کرد و خود او، با لباس مشکی و سر و صورتی خاک آلود و گل مالی شده، در میان مردم به راه می افتاد و آنان را اطعام می نمود. او علاوه بر عزاداری در ماه محرم، در هیأت خود، از یک معلم برای آموزش احکام و زبان عربی نیز استفاده می کرد.

دسته طیب، شب عاشورا ـ دوازده خرداد ـ طبق معمول همه ساله، از تکیه بیرون آمد. طیب در جلوی علامت تکیه، در حرکت بود و سینه زن ها پشت سرش، آرام آرام حرکت می کردند. آن شب بر خلاف سال های قبل، عکس های حضرت امام به سینه علامت، نصب بود.

اتومبیل دربار کنار خیابان ایستاد. رسول پرویزی- معاون اسدالله علم، نخست وزیر دربار – پیاده شد و سریعاً جلوی طیب آمد و پس از سلام گفت: «طیب خان! این کاری که کرده ای، کار درستی نیست. آن عکس ها را بردار».طیب گفت: «من عکس ها را بر نمی دارم». پرویزی گفت: «طیب خان! بدجوری می شود». طیب با متانت و وقاری که مخصوص خودش بود، خیلی صریح گفت: «بشود» …

طیب علی رغم کارهای خلافی که می کرد، در عمق وجودش به روحانیت احترام می گذاشت و به خود، اجازه نمی داد که روحانیون و طلاب را مورد بی احترامی و آزار، قرار دهد.

مرحوم طیب در ۱۵خرداد

در روز ۱۵ خرداد، طیب با تعطیل کردن میدان بارفروش ها، موجب شد که تظاهرات، با شور بیشتری صورت گیرد و تأثیر بیشتری نیز داشته باشد.

شهید عراقی، در این باره می گفت: رژیم از طیب توقع داشت که حداقل، جلوی این تظاهرات را در داخل میدان بگیرد. ولی طیب این کار را نمی کند. وقتی او را می گیرندو می برند، از او می خواهند یک فرم را امضا کند و آزاد شود. تقریباً مسأله [و مضمون آن فرم] این بوده که آقای خمینی، یک پولی به من داده که بیایم هم چنین حادثه ای را خلق بکنم و من هم آمده ام، مثلاً، یک ۲۵ زار (ریال) داده ام و مردم، این کارها را کرده اند. وقتی می گذارند و می گویند این حرف را بزن، قبول نمی کند. نصیری تهدیدش می کند و این هم به نصیری فحش می دهد»

سید تقی درچه ای نیز می گوید: او را شکنجه کردند و گفتند بگو از خمینی پول گرفته ام و این غایله را راه انداخته ام. [اما او در عوض] گفته بود: «من عمر خودم را کرده ام؛ بنابراین حاضر نیستم در پایان عمر خود، به کسی که جانشین ولیّ عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است و مرجع تقلید هم هست، تهمت بزنم. من به امام حسین علیه السلام و دستگاه او، خیانت نمی کنم»

آقای ملکی – که از اهالی شهر ری و پدر دو شهید است و هم زمان با مرحوم طیب، زندانی بود- می گفت:« زندانی ها را به صف کرده بودند و به مرحوم طیب، دست بند قپونی زده بودند. به این ترتیب که یک دست از عقب و یک دست هم از روی شانه می آید و دو تا مچ را از پشت سر با چیزی به هم می بندند و مثل ساعت کوک می کنند و دو دست، تحت فشار قرار می گیرد و استخوان سینه، بیرون می زند. عرق از بدن مرحوم طیب می ریخت و او را از جلوی ما عبور می دادند تا ما عبرت بگیریم. مرحوم طیب، تمام این سختی ها را به جان خرید؛ ولی حاضر نشد بگوید از امام خمینی پول گرفته[است]»

شهادت طیب

سرانجام طیب به اعدام محکوم شد. و حکم اعدام او در بامداد روز ۱۱/۸/۴۲ در ساعت ۵:۱۰ در میدان تیر حشمتیه به اجرا درآمد.

بعد از شهادت طیب امام خمینی به حوزه‌های علمیه قم، نجف و مشهد می‌گویند طلبه ها سه شبانه روز برای طیب، نماز و روزه قضا انجام دهند و ۱۵۰ هزار تومان هم در آن زمان به آقای عسگر اولادی می‌دهند و می‌گویند این پول را به نیت رد مظالم برای طیب حاج رضایی بدهید.

جالب این است که هم اکنون عکس او را در هر جا از جمله در خانه‌اش در میدان خراسان زده‌اند، زیر آن این مطلب نوشته شده که «به خدا من این سید (امام خمینی) را نمی‌شناسم، اما با بچه حضرت زهرا سلام الله علیها در نمی‌افتم.» و همین موضوع باعث عاقبت به خیری و شهادت او شد

سید تقی درچه ای نقل می کند: « در شب اول شهادت طیب، در تمام کتابخانه های عمومی قم، مثل مسجد اعظم، کتابخانه فیضیه، کتابخانه حضرت معصومه علیها السلام و کتابخانه های دیگری که دایر بود، پانزده هزار نفر از روحانیون، برای مرحوم طیب و حاج اسماعیل رضایی نماز وحشت خواندند. من فکر نمی کنم برای هیچ آیت اللهی، در شب اول قبر، پانزده هزار نماز وحشت خوانده شده باشد»

شهید طیب حاج رضایی در وصیت نامه خود، در خواست کرده بود که در حرم حضرت عبدالعظیم، دفن شود و علت آن را نزدیکی شرافت این مکان با شرافت کربلا بیان کرده بود؛ که: «من زار عبدالعظیم بِرِیّ کمن زار حسین بکربلا»

او هم چنین، نسبت به دعای کمیل، اظهار علاقه کرده بود و خواسته بود که برایش، دعای کمیل بخوانند و در آخر، گفته بود: «رضیت بالله ربا…» (راضیم به این که الله، خدای من است)

جالب اینجاست که امام خمینی رحمت الله علیه دو روز بعد از آمدن به ایران، سریع حرم حضرت عبدالعظیم مشرف میشوند. در حالی که در حرم بسیاری از بزرگان دفن بودند ، امام بر سر مزار طیب می روند.

امام؛ لقب حر انقلاب را به طیب حاج رضایی دادند.

امام حسین علیه السلام در روز عاشورا به حرّ فرمود: «ای حر! تو آزاده ای؛ همان گونه که مادرت تو را حر نامید». طیب نیز پاکیزه از این جهان، رخت بر بست؛ همان گونه که مادرش او را طیب نامید..

جهت نیاز به منابع و داستانهایی از شخصیت طیب حاج رضایی؛ به کتاب ” طیب ” زندگی نامه و خاطرات حُر نهضت امام خمینی رحمت الله علیه

 

 

خوشگل ترین چشم

 

(به بهانه پایان عملیات خیبر ” عملیاتی که همت در آن به شهادت رسید”)

خاطره ۱:

همسر حاج ابراهیم همت می گفت یه روز نگاه کردم به چشمای حاجی گفتم حاج همت خیلی چشماتون زیباست خدا هم که زیبا پسند، نمی گذاره چیزای زیبا تو این دنیا بمونه و اونو برای خودش برمی داره؛ حاجی اگر روزی شهید شدی مطمئنم خدا این چشمارو با خودش می بره

همسر شهید همت می گفتند این چشما یکی به خاطر این زیبا بود که به گناه باز نشده بود یکی به خاطر اینکه هر سحر پا می شدم می دیدم این چشما در خونه خدا چه اشکی میریزن

گفتم  مطمئنا این چشما رو خدا خاطرخواه شده

آخر در عملیات خیبر خدا این چشمارو با قابش برد.از بالای لبهاش رفت …رفت پیش خدا

خاطره ۲:

سر تا پاش‌ خاکی‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما.

 دو ماه‌ بود ندیده‌ بودمش‌.

 ـ حداقل‌ یه‌ دوش‌ بگیر، یه‌ غذایی‌ بخور. بعد نماز بخون‌.

سر سجاده‌ ایستاد. آستین‌هاش‌ را پایین‌ کشید و گفت‌ :“من‌ با عجله‌اومده‌م‌ که‌ نماز اول‌ وقتم‌ از دست‌ نره‌”

کنارش‌ ایستادم‌. حس‌ می‌کردم‌ هر آن‌ ممکن‌ است‌ بیفتد زمین‌. شایداین‌جوری‌ می‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌.

منبع : کتاب « همت » از مجموعه کتب  یادگاران

جهت نیاز به مطالعه ۱۵داستان از شهید همت اینجا را کلیک فرمایید

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

ش

خاطره ای از شهید محراب آیت الله مدنی

 

( به بهانه ۲۰ شهریور ؛ سالروز شهادت شهید محراب ، آیت الله مدنی)

خاطره اول

شهید بزرگوار آیت الله مدنی فرمود: من در دو موضوع نسبت به خودم شک کردم. یکی این که به من می گویند: سید اسدالله! آیا واقعاً من از اولاد پیامبر هستم؟ و دیگر این که آیا من لیاقت آن را دارم که در راه خدا شهید شوم یا نه؟ روزی به حرم حسین ( علیه السّلام) رفتم و در آن جا با ناله و زاری از امام خواستم که جوابم را بدهد. پس از مدّتی، یک شب امام حسین ( علیه السّلام) را در خواب دیدم که بالای سرم آمد و دستی بر سرم کشید و این جمله را فرمود:« یا بنی انت مقتول» یعنی ای فرزندم کشته می شوی که جواب دو سؤال من در آن بود، امام فرمود: فرزندم! پس من سید هستم و دیگر به من بشارت داد که من شهید می شوم.    

 

خاطره دوم (قابل توجه بعضی از انسانها که تنها هستند ، مانند پیرها وطلاب و دانشجویان و …)

شهید محراب، آیت الله مدنی ، در زمان شاه تبعید شده بود” در کازرون، مَمَسَّنی ” به تبعیدگاه رفتیم و دیدیم یک عالم بزرگوار، تنها در  اتاقی نشسته است.

گفتیم: حضرت آیت الله مدنی ، ناراحت نیستید؟

گفت: نه! خوشحالم! گفتم: چرا؟!

گفت: چون در تبعید شاه هستم، هر نفسی که می کشم به خدا نزدیک تر می شوم و شاه هر لحظه، یک قدم به جهنّم نزدیک می شود؛ لذا لذّت می برم.

**منبرک**