خانه / بایگانی برچسب: داستان (صفحه 2)

بایگانی برچسب: داستان

چند چیز مبطل تمام کارهاست (۲ . دروغ)

قال رسول الله  صلّى اللّه علیه و اله:

 أربعه تفسد  الصّوم و أعمال الخیر: …  ۲٫  و الکذب…

چهار چیز روزه و هر کار خیرى را فاسد کند: …  ۲٫  دروغ

منبع:  نصایح         صفحه ۱۸۱   

داستان:

مردی‌ خدمت‌ حضرت‌ رسول صلی الله علیه و آله  آمد و عرض‌ کرد مرا راهنمائی‌ کن‌ به‌ نافعترین‌ کارها حضرت‌ فرمود اصدق‌ و لا تکذب‌ و اذنب‌ من‌ المعاصی‌ ماشئت راستگویی‌ را پیشه‌ کن‌ و از دروغ‌ بپرهیز هر گناه‌ دیگری‌ می‌خواهی‌ انجام‌ ده،

 از این‌ سخن‌ مرد در شگفت‌ شد و فرمایش‌ آن‌ جناب‌ را پذیرفته‌ و مرخص‌ گردید با خود گفت‌ پیغمبرص مرا از غیر دروغگویی‌ نهی‌ کرده‌ پس‌ اکنون‌ به‌ خانه‌ فلان‌ زن‌ زیبا می‌روم‌ و با او زنا می‌کنم‌ همینکه‌ به‌ طرف‌ خانه‌ او رفت‌ فکر کرد اگر این‌ عمل‌ را انجام‌ دهد و کسی‌ از او بپرسد از کجا می‌آیی‌ نمی‌توانم‌ دروغ‌ بگوید و بر فرض‌ راست‌ گفتن‌ به‌ کیفر شدید و بدبختی‌ بزرگی‌ مبتلا می‌شود لذا منصرف‌ شد باز فکر کرد گناه‌ دیگری‌ انجام‌ دهد همین‌ اندیشه‌ و خیال‌ را نمود در نتیجه‌ از همه‌ گناهان‌ بواسطه‌ ترک‌ دروغ‌ دوری‌ جست

منبع : انوار نعمانیه  صفحه ۲۷۴

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

چند چیز مبطل تمام کارهاست (۱٫ غیبت )

قال رسول الله  صلّى اللّه علیه و اله:

 أربعه تفسد  الصّوم و أعمال الخیر: ۱٫ الغیبه …

چهار چیز روزه و هر کار خیرى را فاسد کند: ۱٫غیبت

منبع:  نصایح         صفحه ۱۸۱

داستان :

«جناب حاج آقای ناجی در اصفهان» فرمودند: مرحوم «آیت الله ارباب» دو سه سال آخر عمرش نابینا شد، ایشان مدارج علمیش خیلی بالا بود و متون را از حفظ بود. یک روز از ایشان پرسیدند که آقا شما پس از این همه عمر آیا ادعایی هم دارید یا نه؟ این مرد بزرگوار فرموده بودند: من در مسائل علمی ادعایی ندارم، ولی در مسائل شخصی خودم فقط دو ادعا دارم. یکی اینکه به عمرم غیبت نشنیدم و غیبت هم نگفتم. دوم: در طول عمرم چشمم به نامحرم نیفتاد و کسی را هم ندیدم. از ایشان گفته بودند که ایشان فرموده بودند: برادرم با همسرش چهل سال منزل ما بودند، در این چهل سال یک بار همسر برادرم را هم ندیدم.

داستان ۲:

حضرت امام خمینى قدس سره در کنار درس و بحث به تفریح هم علاقه داشت. در جوانى روزهاى جمعه با طلاب براى تفریح از شهر خارج مى‏شدند، امّا قبل از حرکت مى‏فرمود: به چند شرط با شما بیرون مى‏آیم:

۱- نماز را اوّل وقت بخوانیم.

۲- در تفریح از کسى غیبت نشود.

[خاطرات حجت الاسلام قرائتى(جلد ۲)، صفحه: ۹۰ ]

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

انشاء الله

 

وَ لَا تَقُولَنَّ لِشَاْىْ‏ءٍ إِنىّ‏ِ فَاعِلٌ ذَالِکَ غَدًا *اِلَّا أَن یَشَاءَ اللَّهُ  (سوره کهف آیات ۲۳ و ۲۴)

درباره‏ى هیچ چیز و هیچ کار، مگو که من آن را فردا انجام مى‏دهم،مگر آنکه (بگویى:) اگر خدا بخواهد

داستان:

جمعى از سران قریش، دو نفر از یاران خود را براى تحقیق در باره دعوت پیامبر اسلام به سوى دانشمندان یهود در مدینه فرستادند، تا ببینند آیا در کتب پیشین چیزى در این زمینه یافت مى‏شود؟

 آنها به مدینه آمدند و با علماى یهود تماس گرفتند و گفتار قریش را بازگو کردند…

آنان ۳ سوال از پیامبر پرسیدند…

پیامبر فرمود فردا به شما پاسخ خواهم گفت- ولى انشاء اللَّه نفرمود- پانزده شبانه روز گذشت که وحى از ناحیه خدا بر پیامبر نازل نشد، و جبرئیل به سراغش نیامد،…

سرانجام جبرئیل فرا رسید و سوره کهف را از سوى خداوند آورد که پاسخ  به سوالات آنان در او بود

پیامبر به جبرئیل فرمود چرا اینقدر تاخیر کردى؟ گفت من جز به فرمان پروردگارت نازل نمیشوم.

منبع: تفسیر نمونه، جلد ‏۱۲، صفحه:۳۵۳

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

حلم

(به بهانه شهادت امام سجاد علیه السلام)

عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ کَانَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ علیهما السلام یَقُولُ:

 إِنَّ الْمَعْرِفَهَ بِکَمَالِ دِینِ الْمُسْلِمِ …وَ حِلْمُهُ

 امام صادق علیه السّلام فرمودند: على بن الحسین علیهما السّلام مى‏فرمود:

کمال دین مؤمن از چند چیز شناخته می شود که یکی از آنان حلیم بودن است

منبع : بحار الأنوار، جلد ‏۲، صفحه   ۱۲۹

داستان ۱

نقل شده روزی نامه ای به دست خواجه نصیر الدین طوسی ؛ این عالم بزرگ رسید که با کلمات زشت از او بدگوئی شده بود، از جمله این سخن زشت را خطاب به او نوشته بودند یا کلب : ای سگ پسر سگ . خواجه نصیر، جواب آن نامه را با کمال متانت نوشت ، از جمله نوشت اینکه به من سگ گفته ای صحیح نیست ، زیرا سگ با چهار دست و پا راه می رود و ناخن های دراز دارد، ولی من قامت راست دارم و روی دو پا راه می روم و ناخون هایم پهن است ، ناطق هستم و خنده بر لب دارم ، پوست بدنم آشکار است ، ولی پوست بدن سگ به واسطه پشم بدنش پوشیده شده است ، بنابراین ، این نشانه ها بیانگر آن است که من با سگ فرق بسیار دارم به همین منوال بقیه ناسزاگوئی ها را پاسخ داد، بی آنکه یک کلمه زشتی به کار برد.

داستان ۲:

گویند که روزی شخصی در مدائن به سلمان فارسی که حاکم آنجا بود گفت :

ای سلمان ! ریش تو با ارزشتر است یا موی دم سگ من !!!

سلمان اندکی تأمل کرد و فرمود :

اگر ریش من از پل صراط رد شد ، ریش من و گرنه موی دم سگ تو ! 

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

خودخواهی

 

خاطره :

شخصی از آشنایانم از دنیا رفت . او آنچنان اهل نماز و روزه و خمس و … نبود .

بنا شد او را در حرم امام رضا دفن کنند با مبلغی بالغ بر ۳۰۰،۰۰۰،۰۰۰ تومان .

به یکی از پسرانش پیغام فرستادم که اول پول برای نماز و روزه و خمس او کنار بگذارند؛ بعد مراسمات را انجام دهید .

او جواب داده بود ، حاج آقا به فکر آبروی ما نیست!!! …

خرج مراسمات هم سر به فلک گذاشت …

الان چند ماهی است از آن دوران گذشته است . آن پدر بیچاره تا به حال ۳ بار به خواب پسرش آمده و التماس کرده که ” به دادم برسید ” اما دیگر دیر شده ؛ پولها پخش شده و هیچکدام از وراث …

سوال اینجاست که امثال این مراسمات برای شادی روح مرحومین است یا آبروی صاحبان عزا ؟!!!

به راستی چرا ما از هر فرصتی به دنبال خودنمایی هستیم ؟!!!

چرا بعضی از ما اینقدر خودخواه هستیم؟!!!

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

سکوت کافی نیست ؛ فریاد باید

وَ إِذا رَأَیْتَ الَّذینَ یَخُوضُونَ فی‏ آیاتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُم‏

هر گاه کسانى را دیدى که آیات ما را مسخره مى‏کنند، از آنها روى بگردان‏ [سوره انعام آیه ۶۸]

بعضی از مردم در مجالس حرام می نشینند و وقتی از آنان سوال می شود چرا نشسته اید می گویند ما راضی نیستیم و در گناه آنان شرکت نمی کنیم ؛ در حالی که این کاملا اشتباه است و باید مکان را ترک کنند  

داستان ۱ :

امام صادق (علیه السلام) در مهمانى شرکت کردند.

 یکى از مهمانها از صاحبخانه با اشاره آب طلبید. او هم شرابى آورد.

حضرت به محض آنکه متوجه شد، مجلس را ترک کرد و فرمود: «جلسه‏اى که در آن شراب بنوشند، نه تنها نباید خورد که باید آن جلسه را ترک کرد تا دیگران بفهمند که شراب‏خوارى کارى زشت است.»

منبع: بحارالانوار، جلد ۷۹، صفحه ۱۴۱

داستان ۲ :

«یکى از نمایندگان مجلس در قبل از انقلاب اسلامى، خدمت امام امت (ره) رسید و گفت: قانونى مى‏خواست تصویب شود که ضد اسلام بود من رأى ندادم.

 امام با عصبانیت فرمودند: کافى نبود. باید داد و فریاد به راه مى‏انداختى و مجلس را ترک مى‏کردى.»

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

نماز جماعتِ اول وقت

(به بهانه ۷ مهر سالگرد شهادت شهید هاشمی نژاد)

حضرت حجه الاسلام و المسلمین شهید هاشمی نژاد فرمودند:

یک پیرمرد مسنّی  ماه مبارک رمضان « مسجد لاله زار» می آمد خیلی آدم موفقی بود همیشه قبل از اذان توی مسجد بود.

به او گفتم حاج آقا شما خیلی موفّق هستید من هر روز که مسجد می آیم می بینم شما زودتر از ما آمده اید جا بگیرید.

 گفت: نه آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم. بعد گفت: من در نوجوانی به مشهد رفتم.

مرحوم « حاج شیخ حسن علی نخودکی» باغچه ای در  نجودک داشت به آنجا رفتم و ایشان را پیدا کردم و به ایشان گفتم: من سه حاجت مهم دارم دلم می خواهد هر سه تا را خدا توی جوانی به من بدهد. یک چیزی یادم بدهید.

فرمودند: چی می خواهی؟

گفتم: یکی دلم می خواهد در جوانی به حج مشرّف شوم. چون حج در جوانی یک لذّت دیگری دارد.

 فرمودند: نماز اوّل وقت به جماعت بخوان.

 گفتم: دوّمین حاجتم این است که دلم می خواهد یک همسر خوب خدا به من عنایت کند.

فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان.

 سوم اینکه خدا یک کسب آبرومندی به من عنایت فرماید.

فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان.

 این عملی را که ایشان فرمودند من شروع کردم و توی فاصله ی سه سال هم به حج مشرّف شدم هم زن مؤمنه و صالحه خدا به من داد و هم کسب با آبرو به من عنایت کرد.

عباسقلی خان و ستارالعیوب (نخونی شاید پشیمون بشی)

 

لا یُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ

خداوند دوست ندارد کسى با سخنان خود، بدیهادیگران) را اظهار کند

سوره نساء آیه ۱۴۸

داستان:

عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارلایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر.  

به او خبر داده بودند در حوزه علمیه ای که با پول او ساخته شده، طلبه ای شراب می خورد !!!

ناگهان همهمه ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می زدند حاج عباسقلی است. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است.

عباسقلی خان یکسره به حجره ی من آمد  و بقیه دنبالش.

داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت :لطفا بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟  گفتم: شاهنامه فردوسی.  

دلم در سینه بدجوری می زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می لرزید.

اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب های دیگر دراز کرد…  

ببخشید، نام این کتاب چیست؟  

– بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی.   چه خوب…! این یکی چیست؟ حلیه المتقین و این یکی؟! …  

لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:  

این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.

برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم… خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟

بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟

– چرا آقا ; الان می گم. داشتم آب می شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه برزبان راندم: یا ستار العیوب، و گفتم:نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سوال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.

شاید اصلا انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.

شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلای پلک هایش چکید.

ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستار العیوب (!) را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچ گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است.   ..

***

اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز ، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره  بزرگان علم، قصه زندگی اش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است» ستار العیوب یکی از نام های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزاد شده و تربیت یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خانم که باعث تغییر و تحول سازنده ام شد

منبع :«اخلاق پیامبر و اخلاق ما» ؛ نوشته استاد جلال رفیع  انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳۲

 

 

تعارف؛ یکی دیگر از عوامل دروغ

 

یکی از عوامل شایع دروغ گفتن ،خجالت بیجا یا همان تعارف است

در روایتی آمده است که  بنت عمیس می گوید:

در شب زفاف عایشه‏ حاضر بودم سوگند به خداى که در آن شب هیچ طعام ولیمه‏اى نبود، جز قدحى از شیر، که رسول خداى صلّى اللّه علیه و آله از آن مقدارى بنوشید، و به عایشه  داد و او شرم مى‏داشت که آن کاسه را بگیرد. من گفتم: دست پیغمبر را رد مکن. پس به شرم تمام عایشه آن کاسه بگرفت و اندک بیاشامید، پس پیغمبر فرمود: از آن کاسه به من بدهد، عرض کردم: میل ندارم

 فرمود: گرسنگی را با دروغ‏ جمع می کنی؟

 عرض کردم: اگر یکى از ما را رغبتى باشد و پنهان دارند آیا آن را دروغ شمرند فرمود:

انّ الکذب یکتب کذبا، حتّى تکتب الکذیبه. یعنى: دروغ را دروغ نویسند، چندان‏که دروغ‏هاى اندک را نیز دروغ اندک رقم کنند.

منبع : ناسخ التواریخ،  سپهر، جلد ‏۲، صفحه ۶۴۸    ، زفاف رسول خدا صلى الله علیه و آله با عایشه

 

به عنوان مثال :

 در مجلسی برایمان چایی آورده اند . هنگام جمع کردن استکانها از ما میپرسند،چایی میل دارید و ما میگوییم نه؛ میل ندارم . در حالی که میل داریم

و یا در مهمانی هنگام رفتن به ما می گویند:امشب بمانید و ما می گوییم  نه کار داریم . در حالی که کار نداریم

و

.

.

.

 البته بسیار راحت است که هم تعارف کنیم و هم دروغ نگوییم مانند

در مثال اول که گفتند چایی میل دارید بگوییم: ممنون صرف شد

و یا در مثال دوم که گفتند :شب بمانید بگوییم، نه به اندازه کافی زحمت داده ایم

نکته اینجاست که کلمه ی معادل زیاد است ؛ چرا ما از همه جا دروغش را انتخاب کنیم

 

داستان:

مادر یکی از نمایندگان مجلس از دنیا می رود و دفتر یکی از مراجع پیام تسلیتی به این عنوان آماده می کند

“جناب دکتر ….خبر ارتحال مادر شما به آیت الله العظمی ……رسید ؛ ایشان با تمام وجود ناراحت شدند و…”

این پیام را به آن مرجع  برای تایید نشان می دهند . مرجع تقلید می گوید من با تمام وجود ناراحت نشدم؛این را عوض کنید.

پیام را تصحیح می کنند و می نویسند:

 “جناب دکتر ….خبر ارتحال مادر شما به آیت الله العظمی ……رسید ؛ ایشان بسیار ناراحت شدند و…”

برای دومین بار این پیام را به آن مرجع نشان می دهند . مرجع تقلید می گوید من بسیار  ناراحت نشدم؛این را عوض کنید.

دفتر آن مرجع سومین پیام را اینگونه می نویسند:

“جناب دکتر ….خبر ارتحال مادر شما به آیت الله العظمی ……رسید ؛ ایشان ناراحت شدند و…”

برای سومین بار این پیام را به آن مرجع نشان می دهند . مرجع تقلید می گوید راستش من ناراحت هم نشدم؛این پیر زن سالهاست در جا افتاده و الان ناراحتی ندارد

رئیس دفتر می گوید پس چه بنویسیم ؟ نمی شود که نوشت:

“جناب دکتر ….خبر ارتحال مادر شما به آیت الله العظمی ……رسید ؛ ایشان خوشحال شدند و…”

آن مرجع می فرماید چرا اینها را بنویسید! ؛ بنویسید:

“جناب دکتر ….خبر ارتحال مادر شما به آیت الله العظمی ……رسید ؛ ایشان برای علو درجات مادرتان دعا کردند”

نکته اینجاست که گاه با تغییر کلمه ای دیگر دروغ نگفته ایم

نتیجه ی کوچکترینِ اعمال

 

فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ  * وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ

هر کس به اندازه ذره‏اى کار نیک کرده باشد پاداش آن را خواهد دید

و هر کس به اندازه ذره‏اى کار بد کرده باشد کیفر آن را خواهد دید.

سوره زلزله آیه ی ۷ و ۸

داستان ۱:

مردى خدمت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله  آمد عرض کرد: علمنى مما علمک اللَّه:” از آنچه خداوند به تو تعلیم داده به من بیاموز”.

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله  او را به مردى از یارانش سپرد، تا قرآن به او تعلیم کند، و او سوره “إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ” را تا به آخر به او تعلیم داد، آن مرد از جا برخاست و گفت: همین مرا کافى است (و در روایت دیگرى آمده تکفینى هذه الایه:” همین یک آیه مرا کفایت مى‏کند”)!

 پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله  فرمود: او را به حال خود بگذار که مرد فقیهى شد! (و طبق روایتى فرمود رجع فقیها: او فقیه شد و بازگشت!)

منبع: تفسیر نمونه جلد ‏۲۷، صفحه: ۲۳۲

 

داستان ۲:

آیت الله شبیری زنجانی می فرمودند:

من از نزدیکان حاج احمد آقا فرزند امام شنیدم که ایشان حضرت امام خمینی را در خواب دیده اند .

از ایشان می پرسند که به شما چه گذشت؟

ایشان دست خود را بلند می کنند و پایین می آورند و می گویند : بدان ،حرکتی مانند این حرکت دستِ من در اینجا حساب دارد .

حاج احمد آقا می پرسند: عبور از برزخ چه گذشت ؟!

امام می فرمایند:

با وساطت اولیاء الهی به خوبی گذشت.

منبع: کتاب حمیمف جلد ۲، صفحه ۲۱۵به نقل از کتاب روزنه هایی از عالم غیب، صفحه ۴۰۱

**منبرک**