خانه / بایگانی برچسب: داستان مناعت طبع

بایگانی برچسب: داستان مناعت طبع

آیا ما مسلمانیم؟!

 

خداوند به حضرت عیسی می فرماید:

یا عیسی!.. انْظُرْ إِلَى مَنْ هُوَ دُونَکَ- وَ لَا تَنْظُرْ إِلَى مَنْ هُوَ فَوْقَک‏

ای عیسی ! [در مسائل مادی] به پایین تر از خود بنگر نه به بالاتر از خود  

الجواهر السنیه-کلیات حدیث قدسى ؛صفحه ۲۰۷؛الباب العاشر

برخی از ما چنان مستضعفین را فراموش کرده ایم که انگار وجود ندارند . دلیلش هم روشن است آنقدر غرق ارتباط با پولدارها شده ایم که یادمان رفته در کنارمان افرادی هستند که پدرشان شبها دیر وقت می آید تا همه خواب باشند زیرا خجالت می کشد دست خالی بیاید

 

داستانک ۱:

توی قصابی یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد

یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم

اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش

همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای ننه؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همین قدر گوشت بده ننه!

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت : پونصد تومن فقط آشغال گوشت میشه ننه … بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده ننه !

قصاب آشغال گوشت های اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر ؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت آره … سگِ من این فیله هارو هم با ناز میخوره … سگ شما چجوری اینارو میخوره ؟

پیرزن گفت: میخوره دیگه ننه … شیکم گشنه سَنگم میخوره

جوون گفت نژادش چیه مادر؟

پیرزنه گفت: بهش میگن تُوله سَگِ دوپا ننه …اینارو برا بچه هام میخام اّبگوشت بار بذارم!

جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشتای پیرزن
پیرزن بهش گفت: تُو مگه اینارو برا سگت نگرفته بودی؟

جوون گفت: چرا!

پیرزن گفت: ما غذای سگ نمیخوریم ننه

بعد گوشت فیله رو گذاشت اونطرف و آشغال گوشتاش رو برداشت و رفت!

داستانک ۲:

فرح پهلوی سوار بر ماشین از کنار روستایی گذشت و دید مردم در حال خوردن علف هستند .

سوال کرد اینها چرا علف می خورند ؟

گفتند :پول برای خرید نان ندارند!

گفت : خوب بروند بیسکوبیت بخورند!!!

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

**منبرک**