خانه / بایگانی برچسب: داستان تشرف به محضر

بایگانی برچسب: داستان تشرف به محضر

امام زمان : نماز اول وقت را فراموش نکن

 

 

صدای اذان از رادیو ماشین به گوش رسید، جوانی که در کنارم نشسته بود بلند شد و به طرف راننده رفت و به او گفت: آقای راننده! می خواهم نماز بخوانم.

راننده با بی تفاوتی و بی خیالی گفت: برو بابا حالا کی نماز می خواند! بعدش هم توجهی به این مطلب نکرد، ولی جوان با جدیت گفت: به تو می گویم نگهدار!…

راننده فهمید که او بسیار جدی است، گفت: اینجا که جای نماز خواندن نیست، وسط بیابان، بگذار به یک قهوه خانه یا شهری برسیم، بعد نگه می دارم.

خلاصه بحث بالا گرفت راننده چاره ای جز نگه داشتن نداشت. بالاخره ماشین را در کنار جاده نگه داشت، جوان پیاده شد و نمازش را با آرامش و طمأنینه خواند، من هم به تأسی از وی نماز خواندم. پس از نماز وقتی در کنار هم نشستیم و ماشین حرکت کرد از او پرسیدم: چه چیز باعث شده که نمازتان را اول وقت خواندید؟

گفت: من به امام زمانم، حضرت ولی عصر(عج) تعهد داده ام که نماز را اول وقت بخوانم.

تعجب من بیشتر شد، گفتم: چگونه و به خاطر چه چیز تعهد دادید؟

گفت: من قضیه و داستانی دارم که برایتان بازگو می کنم، من در یکی از کشورهای اروپایی برای ادامه تحصیلاتم درس می خواندم، چند سالی بود که آنجا بودم، محل سکونتم در یک بخش کوچک بود و تا شهر که دانشگاه در آن قرار داشت فاصله زیادی بود که اکثر اوقات با ماشین این مسیر را طی می کردم. ضمناً در این بخش، یک اتوبوس بیشتر نبود که مسافران را به شهر می برد و بر می گشت.

برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را می دادم، پس از سال ها رنج و سختی و تحمل غربت، خلاصه روز موعود فرا رسید، درس هایم را خوب خوانده بودم، آماده بودم برای آخرین امتحان سوار  اتوبوس شدم و پس از چند دقیقه، اتوبوس در حالی که پر از مسافر بود راه افتاد، من هم کتاب جلویم باز بود و می خواندم، نیمی از راه آمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد، راننده پایین رفت و کاپوت ماشین را بالا زد، مقداری موتور ماشین را نگاه کرد و دستکاری نمود، آمد استارت زد، ماشین روشن نشد، دوباره و چندین بار همین کار را کرد، اما فایده ای نداشت، (این وضعیت) طولانی شد و مسافران آمده بودند کنار جاده نشسته و بچه های شان بازی می کردند و من هم دلم برای امتحان شور می زد و ناراحت بودم، چیزی دیگر به موقع امتحان نمانده بود، وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمی کرد که با آن بروم، نمی دانستم چه کنم، در اضطراب و نگرانی و ناامیدی به سر می بردم، تا شهر هم راه زیادی بود که نمی شد پیاده بروم، پیوسته قدم می زدم و به ماشین و جاده نگاه می کردم که همه تلاش های چندساله‌ام از بین می رود و خیلی نگران بودم.

یکباره جرقه ای در مغزم زد که ما وقتی در ایران بودیم در سختی ها متوسل به امام زمان (عج) می شدیم و وقتی کارها به بن بست می رسید از او کمک و یاری می خواستیم، این بود که دلم شکست و اشکم جاری شد، با خود گفتم: یا بقیه اللَّه! اگر امروز کمکم کنی تا به مقصدم برسم، قول می دهم و متعهد می شوم که تا آخر عمر نمازم را همیشه سر وقت بخوانم.

پس از چند دقیقه آقایی از آن دورها آمد و رو کرد به راننده و گفت: چه شده؟ (با زبان خود آنها حرف می زد). راننده گفت: نمی دانم هر کار می کنم روشن نمی شود. مقداری ماشین را دست کاری کرد و کاپوت را بست و گفت: برو استارت بزن!

چند استارت که زد ماشین روشن شد، همه خوشحال شدند و سوار ماشین گشتند و من امیدی در دلم زد و امیدوار شدم، همین که اتوبوس می خواست راه بیفتد، دیدم همان آقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت:

«تعهدی که به ما دادی یادت نرود، نماز اول وقت!»

و بعد پیاده شد و رفت و من او را ندیدم. فهمیدم که حضرت بقیه اللَّه امام عصر(عج) بوده، همین طور اشک می‌ریختم که چقدر من در غفلت بودم. این بود سرگذشت نماز اول وقت من.سوم تیر ۱۳۹۲ 

 منبع: نماز و عبادت امام زمان(عج)، عباس عزیزی، صفحه ۸۵

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید.

 

اگر چند روز امام زمان را نبینیم چه می کنیم؟؟؟

 

عبدالکریم کفاش ؛ پیرمرد کفاشی بود که وجود نازنین بقیه الله هر هفته به مغازه او می آمدند

روزی از او سوال کردند که اگر یک هفته نیایم چه می کنی ؟ عرضه داشت : آقا قطعا دق می کنم .

آقا فرمودند : اگر غیر از این بود نمی آمدم

داستان ۱:بغل کردن امام زمان

روزی امام زمان در مغازه عبدالکریم کفاش نشسته بودن که رو میکنند به عبدالکریم و میگویند:

عبدالکریم کفش های منو ببین نیاز به وصله دارن

عبدالکریم جواب میدن:آقا به روی چشم اما اجازه بدهید اول سفارش های مردم رو تموم کنم بعد به کفش های شما برسم.(البته چون آقا امر نکرده بودند این جواب را داد)

امام زمان برای بار دوم می فرمایند:عبدالکریم کفش های من نیاز به وصله دارن برام بدوزش.

بازم هم عبدالکریم همان پاسخ را میدهند.

برای بار سوم امام زمان می فرمایند عبدالکریم کفش های منو برام بدوز.

این بار عبدالکریم کفاش از جایش برمیخیزد و به جلوی آقا میره و آقا رو بغل میکنه و محکم فشار میده و میگه آقاجان قربونت برم من که گفتم چشم اما اگه بار دیگه بگین همینجوری که تو بغلم گرفتمت داد میزنم آی مردم بیاین که امام زمان اینجاست.

امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) می فرمایند عبدالکریم اگه اینطوری نبودی هرگز به سراغت نمی اومدیم

داستان ۲ : آقا جان شما که مستاجر نیستید

مرحوم سید عبدالکریم کفّاش اجاره نشین بود. روزی صاحب خانه ایشان را جواب کرد.

وی بلافاصله اسباب و اثاثیه خود را از منزل بیرون آورده و در کنار کوچه ای گذارده بود و از این بابت بسیار نگران به نظر می رسید.

در همان حال خدمت امام زمان – ارواحنا فداه – مشرّف می شوند. مرحوم آقا سید عبدالکریم می گوید: حضرت به من فرمودند: صابر باش.

عرض کردم: چَشم! اما مصیبت اجاره نشینی مصیبتی است که شما خانواده گرفتار آن نشده اید. آقا [لبخندی زدند و] فرمودند: برای تو منزل فراهم می شود. چیزی نگذشت که برخی از اهل خیر برای او منزلی خریدند و خیال ایشان از این جهت آسوده گردید.

منبع:کتاب روزنه هایی از عالم غیب / نویسنده:آیت اللَّه سید محسن خرازی

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

سید عبدالکریم کفاش دلباخته امام زمان

 

عبدالکریم کفاش ؛ پیرمرد کفاشی بود که وجود نازنین بقیه الله هر هفته به مغازه او می آمدند

روزی از او سوال کردند که اگر یک هفته نیایم چه می کنی ؟ عرضه داشت : آقا قطعا دق می کنم .

آقا فرمودند : اگر غیر از این بود نمی آمدم

داستان ۱:بغل کردن امام زمان

روزی امام زمان در مغازه عبدالکریم کفاش نشسته بودن که رو میکنند به عبدالکریم و میگویند:

عبدالکریم کفش های منو ببین نیاز به وصله دارن

عبدالکریم جواب میدن:آقا به روی چشم اما اجازه بدهید اول سفارش های مردم رو تموم کنم بعد به کفش های شما برسم.(البته چون آقا امر نکرده بودند این جواب را داد)

امام زمان برای بار دوم می فرمایند:عبدالکریم کفش های من نیاز به وصله دارن برام بدوزش.

بازم هم عبدالکریم همان پاسخ را میدهند.

برای بار سوم امام زمان می فرمایند عبدالکریم کفش های منو برام بدوز.

این بار عبدالکریم کفاش از جایش برمیخیزد و به جلوی آقا میره و آقا رو بغل میکنه و محکم فشار میده و میگه آقاجان قربونت برم من که گفتم چشم اما اگه بار دیگه بگین همینجوری که تو بغلم گرفتمت داد میزنم آی مردم بیاین که امام زمان اینجاست.

امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) می فرمایند عبدالکریم اگه اینطوری نبودی هرگز به سراغت نمی اومدیم

داستان ۲ : آقا جان شما که مستاجر نیستید

مرحوم سید عبدالکریم کفّاش اجاره نشین بود. روزی صاحب خانه ایشان را جواب کرد.

وی بلافاصله اسباب و اثاثیه خود را از منزل بیرون آورده و در کنار کوچه ای گذارده بود و از این بابت بسیار نگران به نظر می رسید.

در همان حال خدمت امام زمان – ارواحنا فداه – مشرّف می شوند. مرحوم آقا سید عبدالکریم می گوید: حضرت به من فرمودند: صابر باش.

عرض کردم: چَشم! اما مصیبت اجاره نشینی مصیبتی است که شما خانواده گرفتار آن نشده اید. آقا [لبخندی زدند و] فرمودند: برای تو منزل فراهم می شود. چیزی نگذشت که برخی از اهل خیر برای او منزلی خریدند و خیال ایشان از این جهت آسوده گردید.

منبع:کتاب روزنه هایی از عالم غیب / نویسنده:آیت اللَّه سید محسن خرازی

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

**منبرک**