خانه / بایگانی برچسب: حرص

بایگانی برچسب: حرص

هلاکت انسان در ۳ خصلت (۲)

22امام حسن مجتبی علیه السلام می فرمایند:

 هَلَاکُ النَّاسِ فِی ثَلَاثٍ

… ۲٫ وَ الْحِرْصُ عَدُوُّ النَّفْسِ  وَ بِهِ أُخْرِجَ آدَمُ مِنَ الْجَنَّهِ…   [بحار الأنوار جلد ‏۷۵ صفحه ۱۱۱]

هلاک مردم در سه چیز است ؛ …  ۲٫حرص دشمن جان است و بواسطه حرص آدم از بهشت خارج گردید.

داستانک:

ابو وائل گفت: در خدمت اباذر به خانه سلمان رفتیم

 هنگام غذا سلمان گفت اگر رسول خدا از تکلف نهى نکرده بود براى شما چیزى ‏تهیه مى‏کردم، پس از آن مقدارى نان و نمک آورد.

ابوذر گفت: اگربا این نمک نعنا همراه مى‏شد خیلى بهتر بود.

سلمان آفتابه خود را به گرو گذاشت و مقدارى نعنا تهیه نمود. پس از آن که خوردیم ابوذر گفت: سپاس خدایى را که ما را قانع ساخت.

سلمان گفت: اگر قانع بودید آفتابه من به گرو نمى‏رفت.[کشکول بحرانى، ج‏۲، ص‏۱۳۷]

روایت به صورت یکجا (هر ۳مورد با هم)

آیا شما عضو گروه ۹۹ تایی ها هستید؟

(به بهانه ۷ صفر، سالروز شهادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام)

x3ont6u2

از امام حسن مجتبی علیه السلام سوال شد : مَا الْفَقْرُ   « فقر چیست ؟»

فرمودند: شَرَهُ النَّفْسِ إِلَى کُلِّ شَیْ‏  «حرص بسیار به هر چی»     تحف العقول عن آل الرسول ص، ص: ۲۲۶

داستانک :

روزی پادشاهی بود در یک کشور ثروتمند و بزرگ اما پادشاه خوشحال نبود. روزی که از آشپزخانه دربار می گذشت دید که آشپز خوشحال و خندان است از او در مورد علت شادیش پرسید او گفت: چرا خوشحال نباشم خانه دارم زنی خوب دارم و از فرزندانم هم راضی ام چرا خوشحال نباشم .

پادشاه موضوع را به وزیر گفت و علت را از او جویا شد. وزیر گفت چون او وارد گروه ۹۹ نشده است.

پادشاه به وزیر گفت گروه ۹۹ چیست؟ گفت گروه ۹۹ سکه. پس قرار شد که ۹۹ سکه در کیسه ای در کنار خانه آشپز بگذارند. آشپز کیسه را برداشت و با دیدن سکه ها خوشحال شده آنرا شمرد ۹۹ تا بود دوباره شمرد باز هم ۹۹ سکه خیلی ناراحت شد سروصدا براه انداخت تا آن سکه دیگر را پیدا کند ولی خبری نبود.

از فردا تصمیم گرفت تا بیشتر کارکند تا آن سکه باقیمانده را بدست آورد شب ها تا دیر وقت کار می کرد و خسته به خانه می آمد و صبح بخاطر اینکه دیر از خواب بیدار شده بود با همه دعوا می کرد.

وزیر به پادشاه گفت: آری حال او هم وارد گروه ۹۹ شده. افرادی که پول به اندازه کافی دارند اما بخاطر حرص و طمع به خود و زندگیشان سخت می گیرند.

خرِ من میشی؟!!!

(به بهانه شهادت امام سجاد)

3قال علی بن الحسین علیهما السلام: 

مَنْ قَنِعَ بِمَا أَقْسَمَ اللَّهُ لَهُ فَهُوَ مِنْ أَغْنَى النَّاس‏  [بحار الأنوار، جلد ‏۶۶،صفحه ۴۰۲]

هر کس قناعت کند به آنچه خدا به او داده است از بى‏نیازترین مردم مى‏باشد

داستانک:

روزی (شبلی) به مسجد رفت تا نماز بخواند ، در آن مسجد کودکان مشغول کتابت بودند . وقت نان خوردن آنها بود و با هم نان میخور دند .

دو کودک ، نزدیک شبلی نشسته بودند ، یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری فرزند فقیری .

پسر ثروتمند مقداری حلوا داشت و پسر فقیر ، مقداری نان خشک ، پسر ثروتمند حلوا می خورد و پسر فقیر از او حلوا می خواست .

پسر ثروتمند به پسر فقیر گفت: اگر حلوا می خواهی باید سگ من باشی . و او قبول کرد

پسر ثروتمند گفت : پس صدای سگ در آور ! آن بیچاره ، صدای سگ در آورد و او مقداری حلوا پیش پسر فقیر انداخت . و این کار چند بار تکرار شد ..

شبلی به آنها نگاه میکرد و می گریست ! مریدان از او پرسیدند : برای چه گریانی ؟

گفت: نگاه کنید که طمع چه بر سر مردم می آورد ، اگر آن پسر فقیر به همان نان خشک قناعت می کرد و به حلوای آن پسر طمع نمی ورزید ، هرگز سگ فردی همانند خود نمی شد

 

پست ترین اخلاق چیست؟

 

(به بهانه میلاد امام هادی علیه السلام)

 

امام هادی علیه السلام می فرمایند

الْبُخْلُ أَذَمُّ الْأَخْلَاق‏

بخل ، پست  ترین اخلاق هاست  [بحار الأنوار؛جلد ‏۶۹؛صفحه: ۱۹۹]

به عنوان مثال:

بسیاری از مردم خانه های وسیعی دارند و در مقابل افرادی هستند که خانه هایشان کوچک است ونیز پول گرفتن تالار برای عروسیشان را ندارند ، چه می شود عروسی در آن خانه های بزرگ گرفته شود

بسیاری در انبار منزل و مغازه یشان بخاری ، یخچال ، فریزر و … دارند و در مقابل بسیاری از داشتن اینها محرومند

بسیاری کتاب می نویسند ؛ اما اجازه نمی دهند کسی از آن استفاده کند

بسیاری مغازه ای پیدا می کنند که اجناس را ارزان می فروشد ، اما به دیگران نمی گویند

به راستی چرا برخی از ما اینقدر بخیل هستیم؟؟؟

داستانک:

تاجرى تهرانى منشى متدینى داشت.

ساعت‏هاى آخر عمر تاجر رسیده بود. منشى از روى دلسوزى حضرت آیت ‏اللّه العظمى خوانسارى را بر بالین تاجر آورد تا بلکه نفسش اثر کند و خوش عاقبت بمیرد.

آیت ‏اللّه خوانسارى هرچه پیرمرد را موعظه کرد و فرمود: در آستانه مرگ هستى این همه سرمایه دارى، این همه فقیر و محروم چشم انتظارند، کارى براى خودت بکن. تاجر گفت: آقا هرکارى مى‏کنم نمى ‏توانم ازپول ، دل بکنم.

آیت‏ اللّه خوانسارى هنوز از منزل آن شخص بیرون نرفته بود که تاجر مُرد.[خاطرات حجت الاسلام قرائتى؛جلد ‏۲ ، صفحه : ۶۱]

لطیفه :

از بخیلی پرسیدند،برای این آیه خاطره ای هم داری ؟ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً  ؛با هر سختی گشایش است ؛

گفت : این‌که مهمانی ناگهان سر سفره برسد، اما روزه باشد

خلاصه چهار کتاب آسمانی « ۲٫ انجیل»

 

قال امیرالمومنین علیه السلام:

قَرَأْتُ التَّوْرَاهَ وَ الْإِنْجِیلَ وَ الزَّبُورَ وَ الْفُرْقَانَ واختَرَت مِنْ کُلِّ کِتَابٍ کَلِمَهً . . . وَ مِنَ الْإِنْجِیلِ مَنْ قَنِعَ شَبِعَ…

تورات و انجیل و زبور و قرآن را خواندم و از هر یک کلمه‏اى انتخاب کردم:

 ۲٫از انجیل این جمله را انتخاب کردم : “هر کس قناعت داشته باشد زندگی راحتی دارد”

منبع: تحریر المواعظ العددیه، صقحه: ۳۴۲

داستانک ۱ :

روزی (شبلی) به مسجد رفت تا نماز بخواند ، در آن مسجد کودکان مشغول کتابت بودند . وقت نان خوردن آنها بود و با هم نان میخور دند .

دو کودک ، نزدیک شبلی نشسته بودند ، یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری فرزند فقیری .

پسر ثروتمند مقداری حلوا داشت و پسر فقیر ، مقداری نان خشک ، پسر ثروتمند حلوا می خورد و پسر فقیر از او حلوا می خواست .

پسر ثروتمند به پسر فقیر گفت: اگر حلوا می خواهی باید سگ من باشی . و او قبول کرد .!

پسر ثروتمند گفت : پس صدای سگ در آور ! آن بیچاره ، صدای سگ در آورد و او مقداری حلوا پیش پسر فقیر انداخت . و این کار چند بار تکرار شد ..

شبلی به آنها نگاه میکرد و می گریست ! مریدان از او پرسیدند : برای چه گریانی ؟

گفت: نگاه کنید که طمع چه بر سر مردم می آورد ، اگر آن پسر فقیر به همان نان خشک قناعت می کرد و به حلوای آن پسر طمع نمی ورزید ، هرگز سگ فردی همانند خود نمی شد

داستانک ۲:

ابو وائل گفت: من با دوستم به زیارت سلمان رفتیم و سلمان نان جو و نمک برایمان آورد.

دوست من گفت: اگر در این نمک سعتر هم بود بهتر بود. سلمان از نزد ما رفت و آفتابه اش را به رهن گذاشت و مقداری سعتر گرفت و آورد.

وقتی غذایمان را خوردیم دوست من گفت: شکر خداوند که ما را قناعت بخشید (و با قناعت غذا خوردیم) سلمان گفت: اگر به روزی خود قانع بودید آفتابه من به رهن نمی رفت

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

رمز ورود به بهشت

 

 

امام صادق(علیه السلام) فرمود:

 گروهی از انصار نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده سلام کردند و گفتند: یا رسول الله حاجتی داریم، حضرت فرمود: بگویید. گفتند: حاجت بزرگی است! فرمود: چیست؟ عرض کردند: می‌خواهیم برای ما نزد خداوند بهشت را ضمانت نمایی!

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) سر خویش فرو انداخته پس از اندکی سر را بلند نمود و فرمود: من این کار را می‌کنم به شرط آنکه از هیچ کس هیچ چیز درخواست نکنید!

حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: گاهی می‌شد یکی از ایشان در مسافرت تازیانه‌اش (از روی اسب یا شتر) به زمین می‌افتاد، ولی خوش نمی‌داشت به دیگری بگوید تازیانه را به من بده، مبادا که درخواست کرده باشد، خودش پایین می‌آمد و برمی‌داشت! و گاهی می‌شد که بر سر سفره‌ای بود و دیگر همنشینان به آب نزدیکتر بودند ولی او از آنان تقاضا نمی‌کرد، خودش بر می‌خواست و آب می‌نوشید

منبع: وسائل الشیعه، جلد ۶،صفحه ۳۰۷ 

درخواست از مردم انسان را کوچک می کند ؛ گاه انسان مجبور است از کسی چیزی بخواهد ؛ که هیچ .

اما بسیاری از درخواستهای ما بی مورد است . مثلا به مردم رو میزنیم و پول قرض می گیریم تا تلوزیون و قالی و پرده و … منزلمان را عوض کنیم . اینها باعث ذلت انسان می شود

داستانک :

روزى امیر المؤمنین علیه السّلام از جلوی دکان قصّابى مى‏گذشت و قصاب گوشت فربه اى داشت،عرض کرد: یا امیر المومنین  گوشت خوبى دارم مقدارى از آن خریدارى کن؟

امام علیه السّلام فرمود: پول آماده‏ اى ندارم،

 عرض کرد: من صبر مى‏کنم، تا هر وقت داشتید بهاى آن را بدهید؟

 فرمود: من بر خوردن گوشت صبر مى‏کنم‏

منبع:ارشاد القلوب؛ جلد ‏۱  ،صفحه  ۳۱۱

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

خلاصه چهار کتاب آسمانی « ۲٫ قناعت»

 

قال امیرالمومنین علیه السلام:

قَرَأْتُ التَّوْرَاهَ وَ الْإِنْجِیلَ وَ الزَّبُورَ وَ الْفُرْقَانَ واختَرَت مِنْ کُلِّ کِتَابٍ کَلِمَهً . . . وَ مِنَ الْإِنْجِیلِ مَنْ قَنِعَ شَبِعَ…

تورات و انجیل و زبور و قرآن را خواندم و از هر یک کلمه‏اى انتخاب کردم:

 ۲٫از انجیل این جمله را انتخاب کردم : “هر کس قناعت داشته باشد زندگی راحتی دارد”

منبع: تحریر المواعظ العددیه، صقحه: ۳۴۲

داستان ۱ :

گویند شغالی، چند پرِ طاووس بر خود بست و سر و روی خویش را آراست و به میان طاووسان درآمد. طاووس ها او را شناختند و با منقار خود، بر او زخم ها زدند. شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ امّا گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روی خود را از او برمی گرداندند. شغالی نرمخوی و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبکار آمد و گفت: « اگر به آنچه بودی و داشتی قناعت می کردی، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود می آمد و نه نفرتِ همجنسانِ خود را بر می انگیختی. آن باش که هستی و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع تر از آنچه هستی، نشان مده که به اندازه ی بود، باید نمود» 

داستان ۲:

ابو وائل گفت: من با دوستم به زیارت سلمان رفتیم و سلمان نان جو و نمک برایمان آورد. دوست من گفت: اگر در این نمک سعتر هم بود بهتر بود. سلمان از نزد ما رفت و آفتابه اش را به رهن گذاشت و مقداری سعتر گرفت و آورد. وقتی غذایمان را خوردیم دوست من گفت: شکر خداوند که ما را قناعت بخشید (و با قناعت غذا خوردیم ) سلمان گفت: اگر به روزی خود قانع بودید آفتابه من به رهن نمی رفت

 

جهت دانلود این مطلب به صورت منظم جهت نصب در تابلوی اعلانات اینجا را کلیک نمایید

 

داستانی خواندنی از حرص و طمع

 

 ذَرْنىِ وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِیدًا-وَ جَعَلْتُ لَهُ مَالًا مَّمْدُودًاوَ بَنِینَ شهُُودًاوَ مَهَّدتُّ لَهُ تَمْهِیدًاثمُ‏َّ یَطْمَعُ أَنْ أَزِیدَ

مرا با کسى که او را خود به تنهایى آفریده‏ام واگذار! – همان کسى که براى او مال گسترده‏اى قرار دادم – و فرزندانى که همواره نزد او (و در خدمت او) هستند، – و وسایل زندگى را از هر نظر براى وى فراهم ساختم!  – باز هم طمع دارد که بر او بیفزایم!

 (سوره مدثرآیه ی ۱۱ تا ۱۵)

داستان :

روزی پادشاهی بود در یک کشور ثروتمند و بزرگ اما پادشاه خوشحال نبود. روزی که از آشپزخانه دربار می گذشت دید که آشپز خوشحال و خندان است از او در مورد علت شادیش پرسید او گفت: چرا خوشحال نباشم خانه دارم زنی خوب دارم و از فرزندانم هم راضی ام چرا خوشحال نباشم .

پادشاه موضوع را به وزیر گفت و علت را از او جویا شد. وزیر گفت چون او وارد گروه ۹۹ نشده است.

پادشاه به وزیر گفت گروه ۹۹ چیست؟ گفت گروه ۹۹ سکه. پس قرار شد که ۹۹ سکه در کیسه ای در کنار خانه آشپز بگذارند. آشپز کیسه را برداشت و با دیدن سکه ها خوشحال شده آنرا شمرد ۹۹ تا بود دوباره شمرد باز هم ۹۹ سکه خیلی ناراحت شد سروصدا براه انداخت تا آن سکه دیگر را پیدا کند ولی خبری نبود.

از فردا تصمیم گرفت تا بیشتر کارکند تا آن سکه باقیمانده را بدست آورد شب ها تا دیر وقت کار می کرد و خسته به خانه می آمد و صبح بخاطر اینکه دیر از خواب بیدار شده بود با همه دعوا می کرد.

وزیر به پادشاه گفت: آری حال او هم وارد گروه ۹۹ شده. افرادی که پول به اندازه کافی دارند اما بخاطر حرص و طمع به خود و زندگیشان سخت می گیرند.

 این داستان مانند انسانهایی است که چند ماه پیش یک سکه خریده بودند و حالا که سکه گران شده می گویند ؛ کاش دوتا خریده بودیم . و آنکه ۲ تا خریده می گوید کاش ۳ تا …

 

لطیفه :

اَشْعَب بن جبیر  مردی بود که از نظر طمع بین مردم شهرت خاصی داشت، از وی پرسیدند: طمع تو تا چه میزان است؟

او گفت: تا آن‌جا که از هر خانه‌ای که دودی بلند می‌شود گمان می‌کنم که دارند برای من غذا درست می‌کنند. پس با این گمان بر می‌خیزم و همه‌ی نان خشک‌هایم را آورده و درهم می‌شکنم و منتظر می‌نشینم که آبگوشت را بیاورند، چون انتظار زیاد می‌شود و خبری نمی‌آید، آن نان پاره‌ها را در آب زده و می‌خورم.

دیگر این‌که هنگامی که خبر مرگ شخصی را می‌شنوم گمان می‌برم که آن مرد وصیت کرده است که از مالش ثلث آن را به اشعب بدهید. پس با این گمان، برای عزاداری به منزل او می‌روم و هر کس درگوشی صحبت می‌کند فکر می‌کنم که درباره‌ی وصیتی که میّت در مورد من کرده صحبت می‌کند، پس با ورثه در تشییع و خاک‌سپاری همراهی نموده و به آنها در این کار کمک بسیار می‌کنم. اما هنگامی که میّت را به خاک می‌سپارند و خبری از وصیت نمی‌شود، نا‌امید به منزل باز می‌گردم.

دیگر این‌که چون به بازار سفال‌فروشان می‌روم، هر کسی را ببینم که ظرف و کاسه‌ای می‌خرد گمان می‌کنم که آن ظرف به خاطر آن می‌خرد تا غذایی در آن ریخته و برای من بفرستد.

و هنگامی که از بازار مسگران عبور می‌کنم هر مسگری که دیگ درست می‌کند، پیش او می‌روم و التماس می‌کنم که آن را بزرگ‌تر و گشادتر بسازد به امید آن‌که شاید روزی صاحب آن ظرف برای من غذایی در آن بفرستد و چون گشاده‌تر باشد غذای بیشتری در آن جا گیرد.

سفارش خدا به حضرت موسی ۳ – حرص نزن

 

قال اللّه تبارک و تعالى لموسى علیه السّلام: یا موسى، أنا أفعل بک ثلاثه أفعال أنت أیضا افعل ثلاثه، فقال موسى علیه السّلام: ما هذه الثلاثه؟ قال اللّه تعالى: …

و الثّالث: لم اکلّفک عمل غد، فلا تکلّفنی رزق غد

 

 خداوند به حضرت موسى خطاب فرمود: موسى من سه کار نسبت به تو مى‏کنم تو نیز در مقابل، سه عمل انجام ده.عرضه داشت: آنها چیست؟ فرمود: …

سوم : من عمل فردا را امروز نخواهم، تو هم امروز روزى فردا را نخواه

 منبع :

تحریر المواعظ العددیه، صفحه ۲۲۷

انسان ؛ حریص است و به خاطر حرص ، روزی فردا را می خواهد ، خداوند در قرآن می فرماید:

إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً

به یقین انسان حریص و کم ‏طاقت آفریده شده است  ( سوره معارج آیه ۱۹)

داستان:

روزى هارون‏ الرشید گفت: آیا کسى از زمان پیغمبر زنده مانده است؟ گفتند: باید جستجو کنیم. گشتند و گفتند: پیرمردى است که او را در گهواره مى‏ گذارند، او هست.

گفت: او را بیاورید. سبدى برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.

هارون به او گفت: تو رسول خدا صلى الله علیه و آله را دیدهاى؟ گفت: بله. گفت: چیزى از پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیدهاى؟ گفت: بله. گفت: چه شنیدهاى؟ گفت: رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:

«یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل»

فرزند آدم پیر مى‏ شود، ولى دو چیز در او جوان مى‏شود؛ یکى حرص، یکى آرزوهاى دراز.

گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد که در کل عمرش صد دینار طلا ندیده بود، تشکر کرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون ،

گفت: مرا برگردانید، با هارون کار دارم. او را برگرداندند. گفتند: قربان! او با شما کار دارد، هارون گفت: او را بیاورید، پیرمرد گفت: این هزار دینار طلاى امسال است، یا هر سال به من هزار دینار مى‏دهى؟

هارون گفت: «صدق رسول الله» جان او دارد در مى‏رود، ولى حرص پول و آرزوى زنده ماندن سال‏هاى دیگر را دارد. گفت: نه، سال‏هاى دیگر نیز هست. تا او را بیرون بردند، مرد

منبع:

مرگ و فرصت ها، اثر حاج حسین انصاریان، صفحه ۳۷۶

مرگ راه درمان حرص

 

اَصبغ بن نباته حدیث مشروحى از امیر مؤمنان على – علیه السلام – نقل کرده که در بخشى از آن چنین آمده است:

ذو القرنین از حکماء و دانشمندان شنیده بود، در زمین منطقه‏اى به نام «ظلمات» وجود دارد، که هیچ کس از پیامبران و غیر آنها به آن جا راه نیافته است، تصمیم گرفت به سوى آن منطقه سفر کرده و آن جا را نیز کشف کند. او با سپاهى مجهز با صدها نفر حکیم و دانشمند به راه افتاد، و سرانجام به آن منطقه رسید، و در همین منطقه چهل شبانه روز به حرکت خود ادامه داد، و چیزهاى عجیبى دید… تا این که ناگاه شخصى را به صورت جوان زیبا، با لباس سفید مشاهده کرد که به آسمان مى‏نگریست و دستش را بر دهانش نهاده بود، او وقتى صداى خش خش حرکت ذو القرنین را شنید، گفت کیستى؟

ذو القرنین گفت: من ذو القرنین هستم

او گفت: یا ذا القرنین اَما کَفافُ ما وراک حتى و صَلْتَ اِلى؟ اى ذو القرنین! آیا آن چه از پشت سرت را فتح کردى برایت کافى نبود تا این که خود را نزد من رسانده‏اى؟

ذو القرنین گفت: تو کیستى؟ و چرا دست بر دهانت نهاده‏اى؟

او گفت: من صاحب صور[اسرافیل] هستم، روز قیامت نزدیک شده و من منتظرم که فرمان دمیدن صور از جانب خدا به من داده شود و صور را بدمم.

سپس سنگى را به طرف ذو القرنین انداخت، و گفت: اى ذو القرنین این سنگ را بگیر اگر سیر شد تو نیز سیر مى‏شوى و اگر گرسنه شد تو نیز گرسنه مى‏گردى

ذو القرنین آن سنگ را برداشت و از همان جا به سوى لشکر و یاران خود بازگشت،و دستور داد ترازویى آوردند، آن سنگ را در یک کفه ترازو نهاد، و سنگى مشابه و هم وزن آن در کفه دیگر. این سنگ سنگینى کرد، سنگ دیگر در کنار سنگ هم وزن نهاد، باز این سنگ سنگینى کرد، و به این ترتیب تا هزار سنگ در یک کفه ترازو نهادند، و آن سنگ صاحب صور را در کفه دیگر، باز همین کفه پایین آمد و خود را نسبت به هزار سنگ مشابه خود سنگینتر نشان داد.

حاضران حیران و شگفت زده شدند، و گفتند: اى سرور ما! ما به راز و مفهوم پیام همراه آن آگاهى نداریم
حضرت خضر – علیه السلامکه در آن جا حاضر بود به ذو القرنین گفت: اى سرور ما! تو از کسانى که آگاهى ندارند، سؤال مى‏کنى، من به راز این سنگ آگاهى دارم از من بپرس.

ذو القرنین گفت: تو به ما خبر بده، و راز و اسرار این سنگ را براى ما بیان کن.

خضر ترازو را به پیش کشید، و آن سنگ را از ذو القرنین گرفت و در میان یک کفه ترازو نهاد، سپس سنگى هموزن و مشابه آن در کفه دیگر ترازو نهاد، سنگ ذو القرنین مثل سابق سنگینتر بود، خضر مقدارى خاک روى سنگ ذو القرنین ریخت، با این که این مقدار خاک موجب سنگینى بیشتر مى‏شد، در عین حال وقتى که ترازو را بلند کرد، دید دو کفه ترازو مساوى و یکنواخت شد.

همه حاضران شگفت زده شدند، و به ذو القرنین گفتند: «ما راز این موضوع را ندانستیم و مى‏دانیم که خضر جادوگر نیست، پس چرا ما که هزار سنگ در کفه دیگر نهادیم باز سنگ شما سنگینتر بود، اما خضر با این که مقدارى خاک بر سر سنگ شما ریخت، و با یک سنگ سنجید، دو کفه ترازو مساوى و یکنواخت شدند؟!

ذو القرنین به خضر گفت: علت و راز این موضوع را براى ما شرح بده

خضر گفت: اى ذو القرنین! این سنگ یک مثال است که صاحب صور (اسرافیل) براى تو زده است، در حقیقت صاحب صور چنین گفته: «مَثَل انسانها همانند این سنگ است که اگر هزار سنگ دیگر را با او بسنجند، باز این سنگ سنگینتر است. ولى وقتى که خاک بر سر آن ریختى، سیر (معتدل) مى‏شود و به حال واقعى خود بر مى‏گردد، مَثَل تو نیز همین گونه است، خداوند آن همه ملک در اختیار تو نهاده به آنها راضى نشدى تا این که چیزى را طلب کردى که هیچ کس قبل از تو آن را طلب نکرده است، و به منطقه‏اى وارد شده‏اى که هیچ انسان و جنى به آن وارد نشده است.

 صاحب صور مى‏خواهد این نصیحت را به تو کند که: «اِبن آدم لا یشبع حتى بْحثى علیه التراب؛ انسانها سیر نمى‏شوند مگر وقتى که خاک (گور) بر سر آنها بریزد.»

ذو القرنین از این مثال، سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گریه شدیدى کرد و گفت: اى خضر! راست گفتى، صاحب صور براى من این مثَل را زد، و پس از این پیشروى، دیگر فرصتى براى من نخواهد بود تا باز به پیشروى دیگر دست بزنم

سپس ذو القرنین از آن منطقه بازگشت و به سرزمین دَومه الجندل (واقع در سرزمین مرزى بین سوریه و عراق) که خانه‏اش بود، مراجعت نمود، و در همان جا بود تا مرگش فرا رسید

منبع:

تفسیر نور الثقلین، جلد ۳، صفحه ۲۹۹ تا ۳۰۵، با کمی تلخیص

 

**منبرک**