خانه / بایگانی برچسب: تشرف به محضر امام زمان

بایگانی برچسب: تشرف به محضر امام زمان

تشرف به محضر امام زمان (عجل الله فرجه الشریف)/ مرحوم فشندی تهرانی

داستانک:

مرحوم فشندی تهرانی انسان زاهدی بود که خود را از گناه حفظ می کرد تا بتواند امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند.

هفتم ذی الحجه به عرفات رفت. ایشان زودتر از کاروان به آنجا رفت و وسایل کاروان را با خود برد. در حالی که غیر از او  زائر دیگری در عرفات نبود. نیمه های شب آقایی وارد خیمه ایشان شد و با هم شروع به صحبت کردند.

در بین صحبت از ایشان پرسید به نظر شما امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف الان کجا هستند؟ ایشان گفتند امام زمان الان در این  خیمه هستند. پرسید به نظر شما امام زمان فردا کجا هستند؟ ایشان فرمودند امام زمان فردا به خیمه شما می آید.  چون در  خیمه شما روضه عمویشان عباس خوانده خواهد شد.

ماجرای آن شب و صحبت های بین آن دو بزرگوار طولانیست. مرحوم فشندی تهرانی می گوید بعد از اینکه این آقا  خیمه مرا ترک کردند متوجه شدم که ایشان وجود نازنین امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستند.

فردا عصر، بدون اینکه من سفارشی کرده باشم دیدم در خیمه ما روضه حضرت ابوالفضل العباس خوانده می شود. دقت کردم و متوجه شدم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هم تشریف آوردند. هرچه کردم که با صدای بلند ایشان را به مردم معرفی کنم، نتوانستم.

ایشان کنار در خیمه ایستاده بودند و بر مصیبت عمویشان عباس گریه  می کردند.

[با تلخیص از: آثار و برکات حضرت امام حسین(ع)، ص۲۳، قضیه ۵٫]

برای مطالعه ماجرای کامل تشرف به آدرس زیر مراجعه کنید: http://bit.ly/2wwn6HB 

امام زمان عجل الله تعالی فرجه و شریف در مجالسی که روضه اهل بیت علیهم السلام، خصوصا روضه حضرت اباالفضل علیه السلام خوانده می شود حضور دارند. حیف است ما خانه داشته باشیم و یک بار امام زمان به منزل ما تشریف نیاورند. هر خانه ای چه بزرگ و چه کوچک، در ایام ماه محرم و صفر ذکر توسل به ائمه علیهم السلام داشته باشد. برنامه ریزی کنیم  حتی به صورت ساده مجلس روضه ای برای اهل بیت برگزار کنیم تا منزلمان به قدوم مبارک امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متبرک و معطر شود.

و مراقب باشیم که مجالس ما آلوده به تجمل، اسراف و چشم و هم چشمی نشود. 

کربلایی کاظم، حافظ شگفت‌انگیز قرآن

کاظم در سال ۱۳۰۰ هجری قمری در روستای ساروق اراک بدنیا آمد و در همان روستا هم زندگی می‌کرد.

سواد خواندن و نوشتن نداشت و داستان حافظ قرآن شدن او در دوران جوانیش اتفاق افتاد.

او در روستا مشغول کار کشاورزی بود، در آن سال یک روحانی جهت تبلیغ و بیان احکام حلال و حرام به روستا آمده بود و در منبر و سخنرانی خود از خمس و زکات، مسائلی را گفت و توضیح داد که کسانی که گندم و جو و… آنها به حد نصاب برسد و زکات و حق فقرا را ندهند، مالشان مخلوط به حرام می‌شود و اگر با عین پولِ آن گندم های زکات نداده، خانه یا لباس تهیه کنند، با آن لباس و در آن خانه نمازشان باطل است، مسلمان واقعی باید به احکام الهی و حلال و حرام توجّه کند واهمیت دهد و زکات مالش را بدهد.

کاظم چون می‌دانست، صاحب زمینی که در آن کار می‌کند، مقیّد به پرداخت زکات و حق فقرا نیست، به این فکر فرو رفت که پس مال او مخلوط به حرام است و زندگی او با پول حرام مخلوط یا شبهه ‌ناک است. این مسئله را با صاحب زمین، در میان گذاشت و از او خواست تا او زکات مالش را پرداخت کند ولی او زیر بار نرفت.

از این رو کاظم تصمیم گرفت از آن روستا هجرت کرده و درجای دیگر مشغول کار شود که اجرت او حلال و پاک باشد، چند سالی خارج از آن روستا به فعالیت پرداخت، تا این که از او خواستند به روستای خود برگردد.

به روستا برگشت و زمینی با مقداری گندم در اختیارش گذاشتند تا خودش مستقلاً برای خود کشاورزی کند، او همان سال اول نصف آن گندم را به فقرا داد و نصف دیگر را در زمین کاشت و خدا به زراعت او برکت داد، به حدّی که بیش از معمول برداشت کرد و از همان سال بنا گذاشت که نیمی از برداشت خود را به فقرا بدهد و (با این که مقدار زکات یک دهم و یا یک بیستم است) هر ساله نصف محصول خود را به فقرا و مستمندان می‌داد.

یک سال هنگام برداشت محصول، پس ازچند روز که خرمنش را کوبیده بود و مشغول باد دادن خرمن شده بود که کاه آن جدا شود.

نزدیک ظهر شد، باد متوقف شد و هوا گرم شد و نتوانست به کار خود ادامه دهد، مجبور شد به خانه برگردد.

درراه یکی از فقرای روستا به او می‌رسد و می‌گوید: امسال از محصولت چیزی به ما ندادی و ما را فراموش کردی!

کاظم به او می‌گوید: خیر! فراموش نکردم ولی هنوز نتوانستم محصولم را جمع کنم. او خوشحال می‌شود و به طرف ده می‌رود اما کاظم دلش آرام نمی‌گیرد و به مزرعه برگشته، مقداری گندم با زحمت زیاد جمع آوری می‌کند تا برای آن فقیر ببرد.

قدری علوفه برای گوسفندانش می‌چیند و گندم‌ها و علف‌ها را بر دوش می‌گذارد و روانه دهکده می‌شود.

به باغ امامزاده ی مشهور به هفتاد و دو تن که محل دفن چند امامزاده است، می‌رسد، برای استراحت روی سکویی کنار درِ باغ امامزاده می‌نشیند و گندم و علوفه را گوشه‌ای می‌گذارد و به فکر فرو می‌رود.

چند لحظه بعد دو جوان بسیار زیبا و جذاب را می‌بیند که به طرف او می‌آیند و وقتی به او می‌رسند می‌گویند: کاظم! بیا برویم در این امامزاده فاتحه‌ای بخوانیم!

کاظم می‌گوید: می‌خواهم به منزل بروم و این علوفه را به منزل برسانم.

آنها می‌گویند: خیلی خوب، حالا بیا تا با هم فاتحه‌ای بخوانیم.

آنها از جلو و کاظم دنبال آنها به سوی امامزاده روانه می‌شوند، ابتدا به امامزاده نزدیک‌تر می‌شوند و فاتحه‌ای می‌خوانند و آنگاه به امامزاده بعدی می‌روند و داخل می‌شوند، آن دو نفر مشغول خواندن ذکرهایی می‌شوند که کاظم نمی‌فهمد، ناگهان کاظم متوجه می‌شود که در اطراف سقف امامزاده کلمات روشنی نوشته شده است و یکی از آن دو به او می‌گوید: چرا چیزی نمی‌خوانی؟ او جواب می‌دهد: من سواد ندارم، آن جوان می‌گوید: باید بخوانی، آنگاه دست به سینه کاظم می‌گذارد و فشار می‌دهد و می‌گوید: حالا بخوان. کاظم می‌گوید: چه بخوانم؟ آن آقا آیه‌ای را می‌خواند و می‌گوید: اینطور بخوان!

کاظم آیه را می‌خواند تا تمام می‌شود…

برمی‌گردد که به آن آقا حرفی بزند و یا چیزی بپرسد که می‌بیند کسی همراهش نیست و خودش تنها در حرم ایستاده و ناگهان دچار حال خاصی می‌شود و بی‌هوش روی زمین می‌افتد.

هنگامی که به هوش می‌آید، احساس خستگی شدید می‌کند و ضمناً به این فکر فرو می‌رود، که اینجا کجاست و او در این جا چه می‌کند؟

آنگاه از امامزاده بیرون می‌آید و بار علوفه وگندم را برمی‌دارد و روانه دهکده می‌شود ولی در میان راه متوجه می‌شود که چیزهایی را می‌خواند و سپس داستان آن دو جوان را به خاطر می‌آورد و خود را حافظ تمام قرآن می‌یابد.

او به تنها حافظ کل قرآن بود ؛ بلکه میتوانست قرآن را از آخر به اول بخواند

او به حدی رسیده بود ؛ که آیت الله العظمی بروجردی ؛ اختلاف قرائتها را از او می پرسیدند و چیزی که او تلاوت می کرد حجت می دانستند.

 

**منبرک**